شعرِ بی شعور


روح الله محمدی  تیر۹۶/بیرجند

بشر همواره دچار تکرار یک تجربه است و گویا در هیچ مقطع زمانی از آن خلاصی ندارد؛آنهم در اختیار گرفتن هنر توسط حاکمیّت است.
هنر در طول تاریخ جدای از علاقه مندی مخاطب­های عام و خودِ آفریننده،همیشه در اختیار حاکمان و سلاطینی بوده است که موجبات شکوفایی یا اضمحلال آن را در دوره ای فراهم آورده­اند.
هنرمندان در طول تاریخ همواره به مذاق و اشتیاق سلطان توجه داشته­اند تا باورها و خلاقیّت های فردی خودشان ،دلیل این امر هم ارتزاق هنرمند از هنرش بوده است.
اساساً در طول هزاره ی گذشته هنر یک شغل بوده است تا یک عنوان یا یک باور یا یک زایش.این رویه و رویکرد تا سده­ی آخیر ادامه داشت تا اینکه آرام آرام فضاهای سیاسی و اجتماعی با روشنگری و اشاعه ­ی سواد همگانی و مراودات با اروپا و انقلاب مشروطه و قانونمندی و محدود شدن اختیارات سلطان و…هنر به  جایگاه اصلی­اش که به  اعتقاد نگارنده به مکتب پارناسیس­(هنر برای هنر است) نزدیک شد.در سده­ی نوزده میلادی این نظریه بر اساس نگاه­های  کانت به هنر  شکل گرفت که وظیفه­ی هنر را خلق زیبایی بدون دخالت عناصر بیرونی و فقط جهت ارائه­ی این پیام که هنر برای هنر است،تدوین یافت.در این مکتب هنر نسخه­ی برون رفت از مشکلات اجتماعی نیست.
اما شکل پایین­تر و پست­تر هنر که به هنر روز نامگذاری می­شودهمچنان به حیات خود ادامه داد و باید گفت در هیچ دوره ای این اندازه غم­انگیز و قابل تأمّل نبوده است.
در این زمانه که هر هنرمندی می­تواند جدای از هنرش به حیات خود ادامه دهد برخی همچنان برای ارائه­ی شاهکارهایشان از در و دیوار عمارت­ها بالا می­روند و برای گرفتن مجیزی ناقابل تا کمر خم می­شوندو خروار خروار آثارشان را به همراه دستبوسی و تعظیم به یک جریان یا شخص یا حزب تقدیم می­کنند.گویا این کسالت و بیماری نباید مداوا گردد.
و نسل”کریم شیره­ای­ها”ظاهراً باید ادامه داشته باشد.
در این بین دستگاه حکومتی هم به همان اندازه باید فرومایه باشد که به شاعران و واعظان و هنرمندان اجازه­ی چنین تملّق و دورویی و تعظیم و تکریمی بدهد.
یکی از بهترین پادشاهانی که در ایران توانست چندسالی بر اریکه­ی پرماجرای این سرزمین تکیه بزند، کریم خان زند بود که البته به خاطر روان پاک و نجابت ریشه­دارش هیچوقت هم خودش را شاه نخواند.ایشان هرگز به متملّقان روی خوش نشان نمی­داد و به شکل عجیبی آن­ها را از دور و بر خود دور می­کرد.
گویند روزی کسی به محضرش رفت و گفت :”من یک کور مادرزاد بودم و بر سر قبر پدر شما رفته­ام و شفا گرفته­­ام.ایشان دستور داد او را کور کنید تا دوباره برود شفا بگیر.بعد با صدای بلند بر آن شخص متملّق دروغگو نهیب می­زند که ای مردک پدر من سارق چارپایان  بوده است و من با زور شمشیر خودم را به اینجا رسانده­ام،کجا پدر من کور،شفا میدهد؟!
این حکایت را گفتم که بدانیم که کجا بوده ایم و به کجا رسیده ایم.امروز شاعرانی داریم که در تندروی و فحّاشی و هتّاکی از هم سبقت می­گیرند،غافل از اینکه نمی­دانند شعرشان را عقیم می­کنند.
به قول منوچهر آتشی:
“شعر تریبونی پرگو و کم خون است.پر مدعی و نادانی،غیرواقعی و سرشار از فکرهای کوتاه و هیجانات دروغین”

شعری که در اختیار حاکمیّت قرار می­گیرد شعری بی­روح است و محکوم به مرگ.عمر اینگونه آثار به عمر حاکم یا حکومت مورد نظر بسته است و دیگر برای همیشه به زباله­دان­ها خواهد رفت.
از آن­ها شاید مثالی برای سیه­روزی یک دوره­ی تاریخی،آن­هم جهت عبرت آموزی باقی می­ماند و دیگر هیچ.
البته گفتن این نکته هم لازم است که اشاعه­ی فرهنگ لمپنزیم و ترویج هیاهوهای خیابانی و دعوت هنرمندان به عرصه­ی سیاست و ترغیب آنها به مدیحه گویی و دادن تریبون به آن­ها دیگر گناه هنرمند و مردم عامه نیست.بی شک این ایراد به خود حکومت برمی­گردد؛حکوتی که از نقد عالمانه  و ماهرانه عصبانی می­شود و با ارعاب و تهدید راه را برای یاران و هم قطارانش هم باز میکند.
در این گونه برخوردهای حکومتی هرگز هنرفروشان  دوطرف دعوا به اندازه­ی مساوی از امکانات موجود بهره مند نیستند.سهم یکی سُرب مذاب است و دیگری طلای ناب.
با اینهمه تاریخ معلّم صبور و پیرمرد دوران دیده ایست و از این بازی­ها هزاران هزار دیده است و شاعرانی که به لیسیدن کاسه­ها مشغولند،آوازه ای در تاریخ نخواهند داشت.
شعرِبی نقاب،شعر­ایست که از خون خودش ارتزاق کند و شعور را لا به لای تصاویرش عریان نماید،با صیقل دادن مفاهیم به آزادی انسان­ها بیندیشد.
شعر را از آن باب مثال زدم که در سال­های اخیر بیشتر از هنرهای دیگر مظلوم واقع گردیده است و بیشتر به کار حکّام و صندلی­هایشان آمده ست و غم­انگیزتر آن­که خیلی­ها در این حوزه طبع آزمایی­هایی داشته اند و تنها به صرف ردیف کردن واژه­ها خودشان را شاعر نامیده­اند و تبری برداشته­اند  و جز به ریشه ،جای دیگری از این درخت تناور را نشانه نگرفته­اند.
شعر،شعور بالایی می­خواهد و آن شعور فقط در خدمت کسی ست که از استبداد و استثمار بیزار بوده باشد.
که حضرت حافظ او را چنین وصف می کند:
“غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود    ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است”
آه که این روزها چقدر  آدم،با عصر حافظ همزادپنداری می­کند،آن­جا که می­گوید:
“واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می­کنند        چون به خلوت می­روند آن کار دیگر می­کنند”
یا جایی که می فرماید:
“بنده ی پیر خراباتم که لطفش دائم است              ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست”
و یا در فراز حیرت آور دیگری می سراید:
“آتش زهد ریا،خرمن دین خواهد سوخت         حافط این خرقه ی پشمینه بینداز و برو”
و باز هم می­نوازد روح را با این بیت که:
“باده نوشی که در او روی و ریایی نبود         بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست”
و بیت دیگر که بیشتر و بهتر از همه به این دوره نزدیک است
“مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ           که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن”
و در نهایت بلاغت و غافلگیری و زبان شناسی چقدر سلیس و پر مغز می فرماید:
“ز کوی میکده دوشش به دوش می­بردند           امام شهر که  سجاده می­کشید به دوش”

آه حافظ!
کجایی که با لسان آسمانی ات ریاکاری و زهدفروشی و تملّق گویی این عصر را به تصویر بکشی؟!

­

 

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله