دیدار استاد غلامحسین یوسفی (ناقوس) از شعرای برجسته استان با دکتر قناعت استاندار خراسان جنوبی

غلامحسین یوسفی “ناقوس”

ناقوس طلایه دار شعر معاصر خراسان جنوبی
غلامحسین یوسفی(ناقوس)

می گوید ( آن ذره که در حساب ناید ماییم . در سال ۱۳۲۶ در روستای سرپرچ (متصل به شهر خوسف) به دنیا آمدم .«ناقوس» را به اعتبار صدای زنگ شتری که شب، دل بیابان را می شکافد برای خود انتخاب کردم گر چه این کلمه، زنگ کلیسا و چوب خط بین حق و باطل هم معنی می شود.تحصیلات ابتدایی را در دبستان ابن حسام خوسف سپری کردم از حافظه ی خوبی برخوردار بودم که و سوره هایی از قرآن را در یک تابستان حفظ کردم با اصرار پدر و مادر برای ادامه تحصیل به بیرجند آمدم در سال پنجم دبیرستان چرند و پرند هایی به خیال شعر بافتم که از ضا معلمی گفت بارک الله و من شاعر شدم))
وی پس از دریافت دیپلم در سال ۱۳۴۵ به خدمت فرهنگ در آمد. پس از چندی برای ادامه تحصیل روانه مشهد شد و تحصیلات دانشگاهی را در ان جا در رشته تاریخ به پایان اورد و به عنوان دبیر در مدارس آن شهر به تدریس پرداخت
در ادامه به بیرجند آمد و به تدریس در مراکز آموزشی همت گماشت .  تا کنون مجموعه ای از اشعارش به نام سرمه خیال و شعر شهادت به چاپ رسانده است که از نظر مضمون و محتوا در خور اهمیت است ، اما مثنوی ۲۳۰۰ بیتی منتشر نشده اش به نام (عشق و دل) و غزلیات سالهای اخیر  اهمیتی بیشتر دارد.غزلیات اخیر ناقوس ثمره دوران پختگی و کمال شاعری اوست . این مجموعه در سال ۱۳۸۳ بل عنوان دیوان معرفت به چاپ رسید.
غزلیاتش سرشار از جوش و خروش است شور انگیز و گوش نواز است . به کارگیری قافیه های مناسب و ردیف های دلنشین و آرایه های شعری آهنگ شعرش را دو چندان زیبا و گیرا ساخته است.

———————–

خمار آلوده  جانم را خم خمّار می باید

صفای سینه ام را ساغر اسرار می باید

مرا پیر خرابات مغان روز ازل گفتا

که درد عاشقی را طاقت بسیار می باید

اگر ترسا بتی غارت کند در ملک ایمانم

چلیپای دو لفش بر کمر زنار می باید

به بوجهلان چه خوانی آیه های عشق قرآنی

که شعر مولوی را شمس آتش خوار می باید……

چاشنی محبت از عناصر اصلی کلام اوست و مبین آن است که گل بوته ی معرفت و صفای دلش شکوفا شده و درخت اندیشه اش را بارور ساخته است.

تا ز پیر مکتب دل درسها آموختیم

در کلاس معرفت اول وفا آموختیم

تاکه اکسیر ولای دوست را بر دل زدیم

از رموز عشق شوق کیمیا آموختیم

از جوانمردان مروت از صفا سوزان صفا

از خدادانان کرامات از خدا آموختیم

————-

ناقوس در  زبان غزلیاتش شاعری می نماید ژولیده آزاده و بی قرار که از بلا رهیده و در پناه رحمت حق آرمیده و وصال دوست را به انتظار نشسته است :

ما مستحق دردیم همدرد هرچه مردیم

دیدیم ان چه کردیم  فارغ ز ننگ و نامیم

یا:

بر مسند مروت بنشین و سلطنت کن

مردان چو از فتوت گشتند شهسواران…….

هنر شاعری ناقوس به کمال است . استاد غزل و مثنوی است و صاحب قصایدی زیبا و باشکوه از جمله قصیده ( توحیدیه) اوست:

از سر حکمت چو این گردونه گردان ساختی

سقف مینا را چنین گسترده دامان ساختی

بر کبودین آسمان الماس اختر ریختی

اختران را دل شب شمع تابان ساختی

چرخ کیهان عالم امکان چو آوردی پدید

عرش خود را بر فراز تخت کیوان ساختی

تا به قدرت آفریدی تار و پود کاینات

کایناتی را مطیع حکم و فرمان ساختی

تا سرود سبز هستی در جهان ساری شود

آب و خاک و باد و آتش ابر و بارن ساختی

از شکوه خلقت انسان ستودی خویش را

تا که با حسن الهی ذات انسان ساختی

روح را بال ملک دادی بهراه وصل خویش

عشق را سر چشمه ای از اب حیوان ساختی…..

——-

شعر ناقوس در مثنوی عارفانه (عشق ودل) با شکوه و گیراست:

ایزد به نام دل بنای کن فکان زد

با عشق دل نقش زمین و آسمان زد

دل را به گلبانگ وفا آوازها داد

جان جهان را  زخم سوز و سازها داد

عشق از دل ژرفای الطاف خدا خاست

دل کعبه عشق خداوندی خدا خواست

عشق حقیقی معنی اصل حیات است

عشق مجازی بی اساس و بی ثبات است

جانا به اشک دیده دل را شستشو کن

چون صحبت دل می کنی اول وضو کن

بی عشق دل را چهره چون پاییز زرد است

دل گر نباشد عشق دل همتای درد است

عشقی که رندی شد از آن شمس جهانی

عشقی که حافظ سافت از عینش لسانی

غوغای بی پروای مولانا زعشق است

وان نکته های نغز و شکر خا ز عشق است

………..

ناقوس پس از سیر و گلگشت در وادی بی کرانه دل در می یابد صدای رحمت حق است که بر زبانش جاری شده است و او را به ابدیت پیوند خواهد داد.

فریاد دل حیف است اگر مستور باشد

کز شعر دلها تا قیامت شور ماند

شعری که در جان نشات می خانه دارد

شعری که دریا هست و بس دردانه دارد

ای شعر شورانگیز دل سازی دگر زن

چون زهره اهنگ طرب اندر قمر زن

شعر خداوالاترین شعر زبانهاست

شعر خدا شیواترین شعر زمان هاست

شعر خدا را با زبان دل سرودم

گفتم خدا داند نه تنها خود شنودم

شعری که بر فرق زمانها کلّه بندد

بر قله های کهکشان پیرایه بندد

شعری که با آهنگ جان از دل برآید

شعری که طبع جان عرفان می سراید

شعری چو انجیلی سراسر مهر مردم

شعری که در معنا بود جوشان تر از خم

در وصف شانش چون قلم ها قاصر آید

کی شعر شایانش ز طبع شاعر اید

گر شاعری شرمنده از طبع حقیرم

امیدوارم عاشق رویش بمیرم

سر انجام خالصانه سر نیاز به بارگاه ان صمد بی نیاز می ساید و می نالد تا به کیمیای الهی دیوار دشمنی ها فروریزد و دل های فرزندان آدم گشن صفا گردد:

یارب به حق حرمت دل های خسته

یارب به عشق عاشقان دل شکسته

یارب به حرمانی که درمانی ندارد

یارب به هجرانی که پایانی ندارد

یارب به مستانی که ساغر نوش عشقند

یارب به یارانی که خود مدهوش عشقند

یارب به داغ لاله افروز جگرها

یارب به زخم سینه و سوز جگرها

یارب به صهبایی که از جام الست است

یارب به شیدایی که از عشق تو مست است

یارب به سوز جانگداز داغداران

یارب به سرهای سترگ سربدارانم

یارب به غوغایی که از عشق تو جوشد

یارب به سرمستی که صهبای تو نوشند

بردار از بین بشر ما و مدنی را

بردار دیوار بلند دشمنی را

لبریز کن پیمانه ی دل های ز شادی

از بیخ و بن بر کن اساس نامرادی

دیوان عشقت گر چه پایانی ندارد

(ناقوس) چز شرم از سخندانی ندارد

چندی به سودایت اگر سرگرم باشم

کمتر ز عجز طبع خود در شرم باشم……….

خمخانه ی ساقی

شراب ناب می خواهیم از خمخانه ی ساقی

که در ساغر بر افروزد رخ رخشانه ی ساقی

به مستی شهره اندر شهر مستانیم مستانه

که شد بر ماد مقدر ساغر مستانه ی ساقی

به ما فتوای مستی داد مفتی ازل روزی

که گل شد خاک ما از باده ی پیمانه ی ساقی

به فتوای مستی داد مفتی ازل روزی

که گل شد خاک ماز باده ی پیمانه ی ساقی

صفای ساقی جان را به بزم ما تماشا کن

رخ ساقی چو شمع ما و ما پروانه ی ساقی

اگر عاشق شود مرغی به دام عشق می افتد

چنان مرغ دل ما در هوای دانه ی ساقی

چراغ آرزو روشن شود در جان مشتاقان

ز خورشیدی که تابان است در کاشانه ی ساقی

میان جمع می خواران از آن ساقی بود باقی

که گردد رسم مستان همت مردانه ی ساقی

اگر از شدت مستی سر پا بند نتوان شد

ادب گوید که باید تکیه زد بر شانه ی ساقی

سر(ناقوس) گر در پای گردون خم نمی گردد

در افتد با تواضع بر در می خانه ی ساقی