✍️ نوشته : روح اله محمدی

?. زمستان همیشه نماد بی رحمی بوده است و ظلمت، حصارش درد و میله هایش مانع از پرواز.
زمستان در اعصار همواره به همراه مصیبت های فراوان بوده که از گردنه های پاییز بالا می آمد و به تک تک روستاهای مغموم سر می زده است. شلاق بی رحمی زمحریرش را بر گرده های چوپانان می کوبیده و گرگ های گرسنه را به جان گله ها می انداخته. سیل خانه ها را می برده و برف های کشنده قهرمانان ایل را زمین گیر می کرده است. زمستان آمدنش دلهره بود و رفتنش آرزو. ٬٬نخوت باد دی ٬٬ غمی بود بر جان انسان کوچ.
قحطی به سراغ مردم می آمد و مایحتاج زنده ماندن غنیمت دم بود برای بازدم روستا

? زمستان به غنی و فقیر رحم نمی کرد و هر کدام را به شکلی درگیر خود میکرد ، هوایش که بس ناجوانمردانه سرد بود بال پریدن را از عقاب و کلاغ و گنجشک به یک اندازه می گرفت.

?. حال چرا باید شروع چنین آشوبی جشنی بزرگ باشد در بین ایرانیان؟
مگر آمدن این غول هفت سر و لم دادنش در جوار حصیر و پرچین ها جشن دارد؟
مگر به استقبال گرسنگی رفتن جشن دارد ؟؟
بله دارد. و راز این جشن در همبستگی و اتحادی است که اجداد ما به بهانه ی این شب به همدیگر منتقل می کردند.
در برابر هر دشمن، ایل و عشیره هم قسم می شده اند و حالا که از آسمان و زمین این هیولای سفیدپوش با هلهله و صاعقه به سمت آبادی آمده مردان و زنان، بزرگ و کوچک آمدنش را به خنده و شادی می گیرند و هم قسم می شوند که این بار هم او را به زانو در می آورند…
قهقهه می زنند و گندم بر آتش می اندازند و میوه می شکنند و پسته دهان را به گفتن مثل ها و چیستان ها به صبح می کشانند که آآآآی زمستان ماییم که حریف تو هستیم و نعش هزارپاره تو را بر آستانه چکاوک ها کنار رودخانه های زلال در دامنه وسیع گندمزارها به خاک خواهیم سپرد.
ما چله ی بزرگ و کوچکت را به مسلخ بهار می کشیم و اتحادمان روزی برف های انسداد را آب خواهد کرد.
ماییم که از گردنه های مخوف کوچ ، از شب های خوف سرما عبور میکنیم و روزی کشتن تورا به نوروز می نشینیم. بیا بیا که منتظر شکستن شاخ های سفیدت هستیم.

??. اما با گذر زمان و در دو دهه اخیر زمین به اندازه برگ درخت هایش عوض شده است. فصل ها راز خود را از یاد برده اند و ٬٬ آفتاب در ذهن کودکان مفهوم گنگ و گمشده اش٬٬ را به بی هویتی و بلاتکلیفی عجیبی سپرده است.
یلدا مثل همیشه می آید اما این بار نه غول هفت سری است که لرزه بر اندام انسان معاصر بیندازد نه ردای سفید به تن دارد و نه صاعقه بر زبان.
یلدا می آید که طبق عادت هر ساله اش خلف وعده نکرده باشد وگرنه مرغ بسمل شده ای است که زیر تیغاتیغ تکنولوژی و صنعت و جابجایی اقلیم چیزی از هیبت پر آشوبش نمانده است.

?. مردم هنوز به تأسی از نیاکان ، لبخندهای مصنوعی شان را در کیف های بی اعتقادی می گذارند و به دیدار پدربزرگ ها و مادربزرگ ها می روند اما دیگر نه چیستان های آن ها برایشان تازگی دارد نه شنیدن سرگذشت شان انگشت تحیر به دندان می گزاند. همه موبایل به دست در تلگرام دنبال آرزوهایشان می گردند و گل های مصنوعی به همراه استیکرهای لبخند و اخم و اشک شبشان را فردا می کند و خیل روشنفکر کتاب نخوانده از فردای همین شب نه جنگی با طبیعت دارد نه عنادی با خویشتن. نه خودش را محتاج همبستگی می داند و نه می تواند کنار کسی بأیستد.
یلدا فقط عنوانی است در شناسنامه دخترهایی که از فلسفه وجودی اش یک نام فانتزی را به ارمغان برده اند و تلاشی ست نیمه جان برای بازگشتشان به همدیگر.

??. آری. یلدای ما با یلدای پدرانمان به اندازه باریدن های دیروز و نباریدن های امروز فرق کرده است. بیایید عهد کنیم لااقل همین یک شب که از قدیم هم گفته اند هزار شب نمی شود گوشی هایمان را کنار بگذاریم و مبهوت و تشنه کنار چشمه جوشان و زلال پیرانمان بنشینیم و ریگ های معرفت و انسانیت را از بن چشمه کلامشان برداریم و در کنار گلدان های مهربانی خانه هایمان به یادگار بگذاریم. اصلا معلوم نیست تا یلدای دیگر جهانی باشد یا نه، پدربزرگ و مادربزرگمان باشند یا نه. ما باشیم یا نه
با خود عهد کنیم . یک شب . همین یک امشب.