نوشته : روح اله محمدی
از قاین که رد میشوی جاده شکل دیگری پیدا میکند.خمودگی کویر جای خودش را به هیجان پیچ ها و دره ها میدهد.کوهها پشت هم پنهان شده اند و هر خم جاده ممکن است تو را به ابدیت برساند.خط کشی های نامنظم و پرتگاههای نزدیک به راه نام – جاده مرگ – را برای این مسیر مزین کرده است.نیمه های راه یادت می آید که مسافر کویر هستی.پای انتظار را بر پدال بیقراری فشار میدهی ، دوست داری زودتر به بیرجند برسی.بیرجند با القابی زیبا، بیرجند با تاریخی روشن ،
پلیس راه را که رد میکنی چشمهایت را آماده میکنی برای دیدن بافتی متفاوت، شهری خاص.
به واژه ها قول میدهی به سراغشان بروی و گوشه گوشه ی بزرگی این نام پر صلابت را بر سفیدی سینه کاغذ بریزی و آنقدر شعر و متن و تصویر بنگاری که قلم به رقص بیاید و کاغذ جای نوشتن و نگریستن نداشته باشد.
سرعتت را کم میکنی به میدان اول میرسی هواپیمایی سرش را به سمت خورشید گرفته است و بی اعتنا به کاروان شترها که پشت سر ساربان دورنگر خشکشان زده است بالهای بی خیالی اش رابر پهنه ی دوسوی بلوار باز کرده است که همین نشانه خوبی ست برای دیدن شهر.میدان را به راست می پیچی و هرچه جلو میروی آرزوهایت را قدم به قدم از ماشین پیاده میکنی و شرمسار از قولی که به واژه ها داده ای دنبال نشانه ای میگردی که خستگی ات را از تنت بیرون کند.نه تمام شد. هیچ چیزی برای دیدن نیست، هیچ چیزی برای نوشتن نیست.هیچ نامی و نمادی قلقلکت نمیدهد که دوربین را از کیفت دربیاوری و لنزش را به زحمت ثبتی و ضبطی بیندازی.به خیابان ارتش میرسم سر از غفاری در می آورم و به معلم می پیچم پاسداران را رد میکنم و در مدرس پارک میکنم.خسته و متعجب ابوذر را تنها میگذارم و با طالقانی همراه میشوم، حال رفتن به مطهری را ندارم کنار میزنم و سرم را ب فرمان می چسبانم و مدتی فکر میکنم.
چند لحظه بعد هیجان بالا آمده ام را قورت میدهم و شیشه را پایین می کشم. با خودم میگویم شاید بیرجند نیامده ام. از عابری که پلاستیکی دارو در دست دارد و خشم و ترس و شرمساری را هرسه همراه دارد با صدای لرزانی میپرسم : ببخشید اسم این شهر چیه ؟ عابر که منتظر سوژه ای برای خالی کردن خروار خروار مصیبت رسوب شده اش بود دهان تحقیر را باز میکند و آب پاکی را روی گوشهایم می ریزد و غرغر کنان رد میشود.
بله اینجا بیرجند است ولی انگار یزد است. انگار سمنان است.حتی انگار سمنان هم نیست انگار همه جا است و انگار هیچ جای خاصی نیست.با خودم میگویم مگر میشود این شهر با اینهمه معدن رنگارنگ و متنوع میدان معدن نداشته باشد !! مگر میشود خیابان زرشک یا چهارراه عناب نداشته باشد.با خودم میگویم حتمأ من خوب نگشته ام وگرنه امکان ندارد بلوار زعفران دوسوی این شهر را به هم نرسانده باشد.نزدیک غروب است کل شهر را دو بار دور زده ام. نه ، هیچ خبری نیست نه از نشانه های زرشک و عناب و معدن و زعفران و نرگس نه از نامهایشان. سر از پارک توحید درمی آورم، از دور یک ماهی قوص کمرش را روی پایه ای چرخانده و فواره های اطرافش آبی به کام تشنه اش نمی رسانند. در میان ابهام گمشده ی اینهمه سوژه ی ربط دار جرأت نکردم ربط بین ماهی و بیرجند را از کسی بپرسم.
بیرون می آیم و بی هدف مغازه ها را مرور میکنم که به یکباره از دور چشمم به قلعه ای می افتد.اینجا دیگر باید یک نشانه داشته باشد.شن های کف حیاط را لگد میکنم به اتاقک سمت چپ میرسم، نوجوانی در حال چرخاندن ذغال است.آدرس موزه ی قلعه را میگیرم .نوجوان پوزخندی میزند و میگوید : ٬دوسیب با سرویس چای تک نفره پانزده تومن فقط هم یک اتاق خالی داریم٬ .سرم را پایین می اندازم و برمیگردم. نوجوان که ذغالهای آتش گرفته از سرگیجه را بیرون می آورد صدا زد : قلیان خالی هم داریم هفت تومن.
شب شده بود و با جهانی خستگی تعجب هایم را به هتل جهانگردی رساندم و به سقف زل زدم. خواب قبل از من از هتل بیرون رفته بود. بلند شدم کنجکاوی ام را از پله ها پایین آوردم و خودم را به مهماندار هتل رساندم.درخواست چای کردم که ٬بهانه خوبی بود برای با او نشستن ٬.
سر حرف را باز کردم و از مشاهیر خراسان جنوبی سوال کردم. جناب مهماندار با ژستی عجیب پاپیون مشکی اش را جابجا کرد، باد در غبغب انداخت و لیست بلند بالایی از ابن حسام و نزاری و گنجی و بلالی و شکوهی و…با طمطراق و غرور تحویل نا آگاهی های من داد. تصمیم گرفتم روز بعد به سراغ نشانه های جدید امشبم بروم.
پرسان پرسان به پارک دکتر گنجی رفتم که کاش نمی رفتم.درختهای بی حوصله آسمان را نشانه گرفته بودند، پرسه های گاه به گاه تک و توکی عابر،خواب نیمروزی کلاغ ها را آشفته میکرد.قبری تنها ، آرام .بی هیچ مقبره ای بی هیچ آرامگاهی بی هیچ تفاوتی بی هیچ ملاقاتی. فاتحه ای با بغض ب روانش تقدیم کردم و برگشتم.دلم را به مدرسه شوکتیه قرص کردم.اشتیاق دیدن مقرنس کاری ها و گچ بری های آن نمای بی نظیر بیقرارم کرده بود، دیدن صحن و سرای دانش آموختگان و همت وصف نشدنی معلمانش، بوسیدن ترکه های انار بر دست هایی که نماینده ی نسلی دانشمند شدند و پیامبر مناعت و تهذیب. بی آنکه تابلویی راه را نشانم بدهد پرس و جو کنان خیابان یکطرفه ای را تمام کردم. بالاخره رسیدم ، عظمت درب ورودی اش تشنگی ام را بیشتر کرد دست بر سینه ستبر در گذاشتم و فشار دادم .در سنگین بود و تکان نخورد،چندین بار دق الباب کردم، در دلم غوغایی بود برای باز شدن، جوان بیحوصله ای سرش را از لای در بیرون آورد و گفت : چکار داری؟
سوالش نا امیدم کرد ، مردم با این بنای تاریخی چکاری میتوانند داشته باشند؟ با اضطراب پرسیدم : ببخشید کجا میتونم بلیط بازدید رو تهیه کنم!؟ چشمهایش کامل باز شد، تمام قد در قاب در ایستاد و با صدای بلندتری گفت : دوباره بگو . و من که از دیروز تمام قافیه ها را باخته بودم دوباره نگفتم. خودم را به عقب تر کشیدم و گفتم من از راه دور آمده ام میخواهم بیایم و داخل مدرسه را ببینم ، هنوز حرفم تمام نشده بود صدای بسته شدن در چندباری در سرم چرخید و از گوشهایم خارج شد.تعجبم را قورت دادم و راه افتادم . نا امیدانه خیابان را به راست پیچیدم،در گوشه چپ میدان کوچکی ،نام حکیم نزاری جرقه امیدی را در دلم زنده کرد به خیابانش رفتم و از کسی پرسیدم مقبره حکیم نزاری کجاست؟ چانه ام را چرخاند و بی آنکه جوابی بدهد من را روبروی مقبره اش قرار داد.در باز بود برق شادمانی در چشمم دوید با ولع و اشتیاق عجیبی خودم را به داخل رساندم.سنگ قبری آرامش بخش با دیوارهایی آکنده از خطوط زیبای شکسته نستعلیق.خیلی خوشحال شدم ، خاطرات دیروز و امروزم را در کیفم ریختم و دهانش را بستم.انگشت اشاره ام را روی سنگ قبر گذاشتم و به نوشته اش خیره شدم، به عظمت آسمانی که زیر این خاک خوابیده است ، به لحظه های شاعرانگی اش ، به گریستن های شبانه اش ، به داستان ملاقاتش با سعدی ….
که دست راستی شانه چپم را تکان داد ، سرم را بالا گرفتم و قبل از هر مجالی پرسید : کلاس داری؟ سوالش از سوالی که من از دربان مدرسه شوکتیه پرسیده بودم هم گنگ تر بود. گفتم : متوجه منظورتان نشدم کلاس چی؟ گفت خوشنویسی. گفتم چه ربطی دارد؟ نگاه ٫ عاقل اندر مهمانی ٫ به من کرد و گفت بفرما بیرون اینجا تا چند دقیقه دیگر هنرجویان می آیند بفرمایید بیرون.گفتم : ببخشید مگر در کل این شهر جا قحط است که کلاس خوشنویسی را اینجا برگزار میکنید ؟!! بدون اینکه بگوید این چیزها به شما مربوط نیست با دست مرا به سمت در خروجی هدایت کرد. بیرون آمدم ، دیگر دل و دماغ ماندن نداشتم. نگاهی به خودکار و دفتر و دوربین ام انداختم و سویچ را چرخاندم . کاج ها را یکی یکی پشت سر گذاشتم و خیابانهای کم حوصله را به پایان رساندم هواپیما هنوز رو به آسمان بود و خورشید جایش را به گرگ و میش ها داده بود و من درحالیکه جاده را برمیگشتم با خودم میگفتم # کجای این شهر بیرجند بود؟ ؟! #